سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

پیوند آسمانی

فردا هفتمین سالروز ازدواج من است. هفت سالی که به سرعت برق و باد گذشت. هفت سالی که سرشار از عشق و محبت و علاقه بود و با خوبی‌های فراوان و تلخی‌های اندکی گذشت. ثمره این هفت سال ۲ دسته گلی است که خداوند به ما ارزانی داشت. یکتا و پارسا. 

 

هفتمین سالروز ازدواجمان را به همسر عزیز و فداکارم که در تمام سختی‌ها یار و یاور من بود و لحظه‌های خوب زندگی را برایم خوبتر کرد و به او که مادری نمونه و اسطوره‌ای است، از صمیم قلب تبریک می‌گویم. به امید سالهایی سرشارتر  از عشق و محبت و سلامتی و شادی.

سرود ملی!!

 
داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:


«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه»
تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند
و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.

ادامه مطلب ...

شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن
 
پول احتیاج دارم .
 
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟! برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند !!!
 
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
 
اخوان گفت این پول چیه ؟! تو که پول نداشتی ؟!!!

ادامه مطلب ...

باغ انار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم! 

 تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! 

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! 
 

ادامه مطلب ...

گذر عمر

تاکنون پیش آمده که به فردى هم سن وسال خود نگاه کرده باشید و
پیش خود گفته باشید: نه، من مطمئناً اینقدرپیر و شکسته نشده‌ام؟
 اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد: 
ادامه مطلب ...

روز به یاد ماندنی

امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیم بود. آخه خدا درهای رحمتش رو باز کرد و از سر لطف هدیه‌ای ارزشمند به من داد. امروز من دارای فرزندی دگر شدم. 

 

بچه که بودم وقتی شنیدم بهشت زیر پای مادرانه، متعجب بودم. چرا که می‌دیدم پدرم هم پا به پای مادرم و چه بسا بیشتر برای ما زحمت می‌کشید. اما وقتی خودم بچه‌دار شدم علتشو فهمیدم. برای همین اینجا هم از همسر عزیزم باز هم تشکر می‌کنم. ممنونم به خاطر همه زحماتت.

قضاوت

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

ادامه مطلب ...