سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سهراب

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم
پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

سهراب سپهری

دستم به دامانت


نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت 

 

شهریار

دیوان و دیوانه


یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

شرح پریشانی


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی


روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

ادامه مطلب ...

مجادله ادبی

حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را

صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

ادامه مطلب ...

اشک

تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک

باران صبحگاه ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست

روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه

ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست

چون جویبار ساخته ام با نوای اشک

از بسکه تن ز آتش حسرت گداخته است

از دیده خون گرم فشانم بجای اشک

چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم

اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت

آتش افتاد بی تو بماتم سرای اشک

خواب آور است زمزمه جویبارها

در خواب رفته بخت من از هایهای اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم

از بسکه دردناک بود ماجرای اشک


رهی معیری

به کجا چنین شتابان؟

 ـ به کجا چنین شتابان؟»            گون از نسیم پرسید.

« ـ
دل من گرفته زینجا،            هوس سفر نداری
            ز غبار این بیابان؟»
            « ـ همه آرزویم، اما
            چه کنم که بسته پایم. . .»
« ـ به کجا چنین شتابان؟»

            « ـ
به هر آن کجا که باشد
            به جز این سرا، سرایم

            « ـ
سفرت به خیر اما، تو و دوستی، خدا را
            چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
            به شکوفه‌ها، به باران،
            برسان سلامِ ما را

محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)

از مجموعۀ «در کوچه‌باغهای نیشابور»