ای آسمان! مگر دل دیوانه منی؟
کاین گونه شعله میکشی و نعره میزنی؟
نالان و اشکبار مگر عاشقی و مست
با خویشتن چو ما مگر ای دوست دشمنی؟
طبع بتانی؟ ای که چنین در تغیری!
یا خاطرات عمر! که تاریک و روشنی
چون من رواست هر چه بسوزی که بیسبب
بدنام دهر گشتهای و پاکدامنی
بدنامی تو بود و غم ما هر آنچه بود
شد وقت آنکه خیمه از این خاک بر کنی
ای سقف محبسِ بشر! این آه و نالهها
نگشوده است ای عجب اندر تو روزنی
این قدر بار خاطر زندانیان خاک
نشکسته است پشت تو سنگی تو آهنی؟
وقت است کز تحمل این بار بگذری
خود را بر این گروه پریشان در افکنی
من مستم و تو نعرهزن، امشب حکایتیست
میخانهات کجاست که سرخوشتر از منی
چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
هر جا که حلقه دیدی دستی به گردنی
دانی که آگه است ز حال دل عماد؟
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
عماد خراسانی