کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد!
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
باب اسفنجی: وی در پوشش کارگری زحمت کش در یک رستوران، در حقیقت سعی در القای خوش مزه بودن همبرگرهای مک دونالد دارد. وی که کله ای مکعبی شکل دارد به هدف ورود مک دونالد در کشور در هر قسمت از خوشمزه بودن همبرگرهایش می گوید. کودکان معصوم با دیدن این کارتون روز به روز از کله پاچه و قرمه سبزی دورتر شده و دل به غذاهای اینچنینی می بندند.
علاوه بر آن باب اسفنجی که لقب «شلوار مکعبی» را نیز در محله دارد، قصد دارد اینگونه شلوارهای سخیف را مد کند. مضاف بر آن وی همواره «دراز آویز زینتی» می بندد.
از فسادهای اخلاقی نامبرده همین بس که با آنکه یک اسفنج است در رابطه ای خلاف قاعده با دختری که سنجاب است دوست شده است. وی با این اقدام خود قصد دارد روابط خارج از قاعده را ترویج دهد.