سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

شمع داند قدر داغ لاله را

آنکه جانم شد نواپرداز او
می‌سرایم قصه‌ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
  
بانگی از آوای بلبل گرم‌تر
وز نوای جویباران نرم‌تر

نغمهٔ مرغ چمن جان‌پرورست
لیک در این ساز سوزی دیگرست

آنچه آتش با نیستان می‌کند
ناله او با دلم آن می‌کند

خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را

هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست

دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند

حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس

ما دوتن در عاشقی پاینده‌ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم

رهی معیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد