نرگس مردم فریبی داشت شبنم میفروخت
با همان چشمی که میزد زخم مرهم میفروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم میفروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم میفروخت
در تمام سال های رفته بر ما ، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم میفروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم میفروخت
فاضل نظری