سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن
 
پول احتیاج دارم .
 
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟! برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند !!!
 
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
 
اخوان گفت این پول چیه ؟! تو که پول نداشتی ؟!!!

 
نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم !!!
 
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر، این بیست تومن هم بقیه پولت !
 
ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود !!!

 

منبع: ایمیل یکیازدوستن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد