تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
به تولای تو بر هر دو جهان پا زده ایم
تا به کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
نشوی غافل از اندیشه ی شیدایی ما
گرچه زنجیر به پای دل شیدا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست
ما از آن باده کِشانیم که دریا زده ایم
همه شب از طرب گریهِ ی مینا من و جام
خنده بر گردش این گنبد مینا زده ایم
تا نهادیم سر اندر قدم پیر مغان
پای بر فرق جم و افسر دارا زده ایم
جای دیوانه چو در شهر ندادند همای
من ودل چند گهی خیمه به صحرا زده ایم
همای شیرازی