همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد
نه به یک بار نشاید درِ احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعه دُرد
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خُرد
آستینم ز گهرهای نهانی پُر دار
آستینی که بسی اشک از این دیده سترد
مولانا