روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟
ملا در جوابش گفت: بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.
دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد؟
ملا
جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا
شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.
به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.
ولی
آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین که خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم.
دوستش کنجکاوانه پرسید: چرا؟
ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت که من میگشتم.
هیچ کس کامل نیست
منبع: ایمیل یکی از دوستان