پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
سلام سلام سلام علی جان
عالی بود علی جان
خیلی خیلی خوشم اومد
واقعا امیدوارم که آدم بشیمممممممممممممم و من بیشتر از همه
شاد باشی و سلامت همیشه در کنار خانواده
ممنون دوست خوبم
روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد میزند
آدم بیاورید سجده خواهم کرد
دکتر شریعتی
ممنون . جالب بود . موفق باشید
وبه جالب دارید بهتون تبریک میگم حیف که من نمیتونم عینه شما اینقدخوب وب بنویسم