من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ادامه مطلب ...
بر سر ما سایهی اهریمن است
هستی ما زیر پای دشمن است
در مزار آباد ما آهسته رو
کاندر این مرداب، خون تا دامن است
ادامه مطلب ...
ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران
یا نه دریایی است گویی واژگونه
بر فراز شهر
شهر سوگواران
ادامه مطلب ...
از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره رهایی، رهایی فرا می رسد
این شب پریشان، پریشان سحر می شود
روز نو گل افشان، گل افشان بما می رسد
ادامه مطلب ...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
ادامه مطلب ...
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
ادامه مطلب ...