من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ادامه مطلب ...
سودای عشق، عاقل و دیوانه سوخته
در این شراره محرم و بیگانه سوخته
رندی کشیده آهی و از برق آه او
یک نیمه بیش دوش ز میخانه سوخته
ادامه مطلب ...
ما را همیشه برگ خزان فرض کردهاند
در زیر پای رهگذران فرض کردهاند
چون ابرهای کاغذی آسمان شهر
در دست بادها ،نگران فرض کردهاند
ادامه مطلب ...
سکوت اگر نشانه رضا بود
چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر پیام آشنا بود
چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمیدانم
همه هستی تویی فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
نکنم اگر چاره دل هر جایی را
نتوانم و تن ندهم رسوایی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودایی را
ادامه مطلب ...
درد این خسته ی هجران به دوا نزدیک است
وان کدورت که تو دیدی به صفا نزدیک است
می دهد بخت مرا مژده که از حضرت دوست
نامه ای می رسد و پیک صبا نزدیک است
ادامه مطلب ...