سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
  ادامه مطلب ...

میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
  ادامه مطلب ...

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
  ادامه مطلب ...

روز سعدی


اول اردیبهشت روز برگداشت شیخ اجل سعدی شیرازی گرامی باد

حکایت آدم نما، نه آدم ...!

نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت، شخصى گفت: اى سعدى! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى؟

  ادامه مطلب ...

سعدی


دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است                    هر که ما را این نصیحت میکند بی‌حاصل است
پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی                     باز میگویم که هر دعوی که کردم باطل است
زهر، نزدیک خردمندان اگر چه قاتل است                     چون ز دست دوست میگیری شفای عاجل است
(سعدی)